ساعت پنج و ده دقیقه بامداده
پاشدم و یهو بغض گلومو گرفت
توی دایرکتت نوشتم
من تازه پیدات کردم ، چرا انقدر زود داری میری
انگار جای خالی یه نفر در جایگاه خواهر، همیشه باید تو زندگی من خالی باشه
این حرفارو نمیشه الان به تو گفت، چون جز اینکه رفتن رو برات سخت تر کنه، کاری نمیکنه
به اینجای حرفام که رسیدم، پهنای صورتم خیس شد
قرار نیست حالاحالاها اینارو بخونی
شاید یکسال دیگه که برگشتی
فقط من اینجا حرفامو بهت میزنم، که حسم به تو مث غمباد نشه تو گلوم
من تازه پیدات کردم، چرا انقدر زود داری میری
از الان دلم برات تنگ شده
حسرت میخورم که چرا زودتر ندیدمت و چرا نمیتونم بیشتر کنارت باشم
کاش اینارو میشد به خودت گفت، تا بدونی ما چقدر دوستت داریم
ولی حیف که اینا، رفتن رو برات سخت تر میکنه
دلم نمیخواد عذابی بشم رو غم و دلتنگیهات
اگر عمری باقی بود، شاید یکسال دیگه
دوست دار تو، برادر بزرگترت چه