جمعه ۱۲ آبان ۹۶
امروز صبح
در همین نزدیکی خودم
پسر ۱۷ ساله ای دیدم
که سخت گریه میکرد
تنها واژه ای که از دهانش خارج میشد وای وای بود
برادر کوچکترش در آغوش مادر بود و باهم زجه میزدند
بغض گلویم را فشرد
و از خودم سوال کردم
با چه انصافی؟!
لحظاتی بعد، تابوتی بر دستان همسایه ها از خانه خارج شد
که پدر این خانواده بود
خانواده ای که تکیه گاهش را از دست داده بود
و شاید پسر جوان
از همین لحظه داشت بار سنگین مرد بودن را احساس میکرد
و من دوباره پرسیدم
با چه انصافی؟
ولی اینبار نه از خودم
که از آسمان پرسیدم
الهی همیشه سایه پدرانمون بالای سرمون باشه
و اونایی که این نعمت رو از دست دادن
خدا براشون پدری کنه و صبر بده بهشون
خیلی صبر
الهی آمین
در همین نزدیکی خودم
پسر ۱۷ ساله ای دیدم
که سخت گریه میکرد
تنها واژه ای که از دهانش خارج میشد وای وای بود
برادر کوچکترش در آغوش مادر بود و باهم زجه میزدند
بغض گلویم را فشرد
و از خودم سوال کردم
با چه انصافی؟!
لحظاتی بعد، تابوتی بر دستان همسایه ها از خانه خارج شد
که پدر این خانواده بود
خانواده ای که تکیه گاهش را از دست داده بود
و شاید پسر جوان
از همین لحظه داشت بار سنگین مرد بودن را احساس میکرد
و من دوباره پرسیدم
با چه انصافی؟
ولی اینبار نه از خودم
که از آسمان پرسیدم
الهی همیشه سایه پدرانمون بالای سرمون باشه
و اونایی که این نعمت رو از دست دادن
خدا براشون پدری کنه و صبر بده بهشون
خیلی صبر
الهی آمین