اول بهار متولد شد
آرام آرام رشد کرد
از باد و باران های بهاری جان سالم به در برد
تابستان که رسید، بزرگ و تنومند شده بود
سبزه سبز
آفتاب سوزان را به جان میخرید و زیباتر میشد
هر روز صبح خودش را از لابلای برگ ها جلوتر می اورد تا آفتاب بیشتری به او بتابد
کم کم هوا رو به خنکی رفت
شبها به دیگر برگها میچسبید تا گرم بماند و با آفتاب ظهر، خودآرایی میکرد
پاییز نزدیک بود
دیگر رنگ به رخساره نداشت
رنگ رویش مثل خورشید زرد شده بود
دستانش رو به نارنجی میرفت
این چندمین بار بود که باد پاییزی وزیدن گرفته بود و صاعقه در آسمان نعره میزد
وقت رسیده بود
از شاخه جدا شد و رقص کنان راه زمین را در پیش گرفت
ولی به زمین نرسیده، دستهایی او را گرفتند و بردند
چشمانش را گشود و خود را در میان جشن و های و هوی گرفتار دید
بستههای کنارش یکی یکی گشوده میشدند و خنده کنان گوشهای انداخته میشدند
نوبت به بستهای رسید که روی آن نشسته بود
اینبار جعبه را به آرامی گشودند
گویا هدیهی مهمی بود
برگ زیبای قصهی مارا گوشهای گذاشتند و جعبه گشوده شد
به چشمان زردرنگش میدید که دخترک غرق در شعف، خود را در آغوش پسر جوان انداخت
و بعد نگاهی از سر عشق، یکدیگر را بوسیدند
دلش میخواست کمی اشک بریزد، ولی دیگر خشک شده بود و آبی در جان نداشت
آن شب، دخترک او را لای دفترچهی خاطراتش گذاشت و از آن سال به بعد
شب تولدش که میشد، دفتر را میگشود، به زمزمههای دخترک گوش میداد
بوسهای از جانب دخترک روی صورتش مینشست
و این اتفاق فقط سالی یکبار تکرار میشد
برگ پاییزی ماندگار، خوشحال بود ازینکه یادگار یک عشق است
و برای دختر، یادآور خاطرات شیرین است
هرسال دخترک به او میگوید دوستت دارم، هرگز رهایت نمیکنم، همیشه به یادت هستم
ولی هیچوقت نفهمید
آن آخرین سالی بود که آنها کنار هم بودند و او آخرین یادگار از عشق دخترک بود