بغض گلویم را میفشارد
دستانم میلرزد
شنیدهاید که میگویند مردها گاهی بچه میشوند؟
حال الان من است
شدهام پسر بچهای غمگین که آغوشی میخواهد برای نوازش
شاید گریستن، شاید فقط نوازش
توانم تمام شده
دلم شکسته شده و غرورم خرد شده
پناهگاهی میخوام تا دوباره خود را بیابم
ولی نیست، ندارمش
نیست کسی که همراه باشد و من را بلد باشد
بلد بودن خیلی مهم است
اگر من را بلد باشد، میداند باید پسربچه را در آغوش کشد و چیزی نگوید
فقط اجازه دهد او خودش را بیابد تا دوباره روی پا شود
اگر شنیدید جوانی سکته کرده، رگ قلب یا سرش گرفته و به خواب ابدیت فرو رفته
جای تعجب نیست
حتما که تنها بوده
که نتوانسته جایی را بیابد برای خالی کردن دلش
چه شب سختیست امشب
زودتر بکن ای صبح طلوع
شاید بهتر شد