آبان هم رسید
قلب پاییز
صدای تپش های سی روزه اش به گوش میرسد
گرمای دستانش نهفته در سوزی سرد
آرام نوازش میدهد موهایم را
آبان مرا خوب میشناسد
من زاده ی قلب پاییزم
زاده ی آبان
و عاشقانه دوستش دارم
این روزها کارم شده بیکاری
تا نیمه های شب بیدار و تا اواسط روز خواب
بعدش به شغل شریف خیابان مترکردن میپردازم
غریبی میکنم باخودم
انگیزه و هدفی ندارم
نسبت به همه چیز خنثی هستم
و فکرمیکنم این نوعی آفت است
دلم میخواهد به کاری مشغول شوم که صبح با اشتیاق از خواب بیداربشم
دلم کمی نشاط میخواهد که گویا آنرا گم کرده ام
و عجیب ترین احساسی که امروز داشتم
از اعماق دلم آهی کشیدم و گفتم
چرا من خواهر ندارم
فعلا
این روزها
عحیب گلویم گرفته است
ماه حزن از یک طرف
شهید بی سر از طرفی دیگر
و حال دگرگون خودم که نمیدانم از کجا نشات گرفته
بغضی که مدتهاست میخواهد سر بازکند و هنوز نتواتسته
تجربه اش را داشته ام
این گلوگرفتن ها یا با فریادی از سر خشم خالی میشوند
یا با گریه ای از ته دل
درحال حاضر فرصت هیچکدام را دارم
پس همچنان فرومیبرم این درد با علاج را
تمام